صدایم نکرد
نگفت نرو برگرد و من رفتم
رفتم به سوی تنهایی انتظار
انتظار شنیدن صدای او که بگوید دوستت دارم برگرد...
..................
دیگر نه اشکهایم را خواهی دید
نه التماس هایم را
و نه احساساتِ این دل لعنتی را ...
به جایِ آن احساسی که کٌشتی
درختی از غرور کاشتم...
...........
بدتر از رفتن گندی ست که انسان ها به باور یکدیگر میزنند...